محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

نیمکت یکی مونده به آخر

عسل مامان چطوره نفسم، امروز بعد از یک هفته اومدی مهد، صبح از هر روز زودتر به ایستگاه سرویس رسیدیم چند دقیقه بعد یه خانوم مهربون اومد پیش تو گفت سلام محمدرضا خوبی و... من و بابایی جا خوردیم بعد ایشون خودشونو معرفی کردن گفتن من مربی ژیمیناستیک محمدرضا هستم ، که من گفتم شما خاله لیلا هستید ، لبخند زد و تایید کرد خلاصه بحث ما گرم ورزش و نرمش شد و خاطرات محمدرضا و حقله و ... که خاله می خندید می گفت آره حلقه خیلی راحتتر تلفظ می شه تا حقله ولی بچه ها ... از بازیگوشی هات گفت از اژدها و آتیش و ... و ساعت ٧ شد و سرویس نیومد و ما دربست گرفتیم و تو توبغل مامانی لالا کردی اونقدر غرق خواب بودی که هرچی بوست کردم تکون نمی خوردی مامانی ترسیدم و بلن...
23 ارديبهشت 1391

خبرهای تلگرافی

سلام پسر خوشگلم چندتا سه شنبه و زیارت عاشورا گذشته و من وقت نکردم خاطراتو برات بنویسم. عشقم همه چی خوب بوده ، تلگرافی شمال رفتیم، دریا آروم هوا آفتابی محمدرضا شن بازی و ... خونه عزیزاینا، همه خاله ها بودن و کلی خوش گذشت... خاله منصوره اینا اومدن خونه مون کلی ذوق کردی ولی نمی دونم چرا نمی ذاشتی با اسباب بازی هات بازی کنن و ... شبا تو اتاق خودت می خوابی البته بعد مسواک و کتاب خوندن ( نصفه شبا هم می یایی بغل مامانی می خوابی...) یه هفته ای مامانی بد سرما خورده بود حالا هم تو سرفه می کنی که امروز می خوام ببرمت دکتر این ماه سه تا تولد مهم داریم که باید کادو بگیریم هستی، خاله جون، خاله رزی برای روز معلم دسته گل برای خاله النازت ...
16 ارديبهشت 1391

زیارت عاشورا

پسر خواب آلوی مامان حالش خوبه، نماز و دعاتون قبول، منم دعا کردی تو زیارت عاشورا. صبحانه که نخوردی امیدوارم تو مهد یه چیزی بخوری. دوستت دارم و بهت می گم مامانی سرفه نکنی ها، باشه گلم چندتا عکس یواشکی تو مهد ازت انداختم ولی اشتباها پاکشون کردم. مامان محیا هم گفته از هفته دیگه محیا رو می آره که تو هم تنها نباشی. راستی اون یکی محیا (خانم کوچیک) تو هم با مامان مریمت بیا باشه.    
29 فروردين 1391

27 فروردین 91

تصویری از دانشگاه در ٢٧ فروردین ماه (از وبلاگ صدف جون)   محمدرضا (توجه اواخر فروردین ماه)   عکس پارسا چشم پلنگی با لباس نظامی اینم ماهی کاردستی امروز پسرم       ...
28 فروردين 1391

ماهی پروانه خاله عزیز مادر

شنبه خاله جونت!!!! با ما برگشت ، تو سرویس خیلی خوشحال بودی فکر می کردی دیگه خاله اومده پیش تو بمونه از خوشحالی کم مونده بود یه پره پرتقال تو حلقت گیر کنه( تجربه به من ثابت کرده که باید حتما با چاقو هر پره پرتقالو نصف کنم شاید سه قسمت، چون وروجک کوچولو خوشش می یاد قورت بده و این چه کار بدی) خلاصه قلبم اومد تو حلقم .... تا اینکه رسیدیم به ایستگاه و خاله جونت می خواست خداحافظی کنه، در ضمن عزیز هم اومده بود استقبال خاله جونت و تو شروع کردی به گریه کردن من ماهی می خوام گفتم بیابریم کوسه برات بخرم گفتی نه نه کوسه ماهی خطرناکه من ماهی گلی می خوام بگیرم دستم، گفتم مادر ماهی اگه تو آب نباشه خفه می شه گفتی بگو نمی شه و ... بعد که دیدی ماهی نمی...
28 فروردين 1391

حالت ریدیفه ریدیفه یا نه

نفسم چطوری؟روز بارونیت بخیر، صبح یه کم سرت داغ بود، تب بر بهت دادم و تو مهد به مربی سفارشتو کردم، جوجوخان مریض نشی ها، صبح توی این بارون خوب مامانی رو اینور و اونور کشوندی؛ بریم کنار حوض ماهی ها، بریم بوفه، بغلم کن... عزیزم تو فقط با خوشحالی برو مهد باشه هر کاری از دستم بربیاد من انجام می دم . گل مادر ، چهارشنبه شب شام نخوردی خودت یه کیک از کابینت آوردی و خوردی آخه مامانی خیلی حالم بد بود ولی به جاش پنج شنبه با همه سر گیجه و ... با ساحل و خاله منصوره و فاطمه و امیرعلی کوچولو حسابی خوش گذروندیم و ناهار رفتیم بیرون . تازه محل بازی هم داشت و جایزه هم یه ساعت نارنجی رنگ به شما دادند( البته بگذریم که تو فقط نوشابه خوردی و بازی کردی اصلا غذا...
26 فروردين 1391

تو خوش باش منو بیخیال

امروز صبح بالاخره موفق شدیم ماهی گلی حوض دانشکده علوم ریاضی رو ببینیم تازه نه یکی نه دو تا خیلی . تو چقد ذوق کردی دلت می خواست بگیریشون ولی بعد گفتی خداحافظ ماهی گلی ها من می رم مدرسه و با هم اومدیم مهد و یه راست رفتی سراغ خاله سیفی که به من جایزه بده اونم یه کمی دست به سرت کرد ولی تو دست بردار نبودی و می گفتی خاله سیفی کلید کمدو بیار به من جایزه بده، آخرش یه چیز سفید از کمد به تو داد، بعد خودت از پله ها رفتی بالا، رفتی سر کلاس. یکی از پرده های کلاستون کنار بود وایسادم به تماشا؛ خاله الناز کمک کرد لباساتو درآوردی بعد تا کرد و تو گفتی خاله بده بذارم سرجاش و قشنگ گرفتی تو دستت و آوردی بذاری که کم مونده بود چشم تو چشم بشیم که خودمو قای...
23 فروردين 1391

محمدرضا و قمقمه

چند روز پیش تو سرویس پارساجون از قمقمه خودش آب خورد، محمدرضا هم آب خواست من براش یک بطری آب معدنی کوچیک آورده بودم بهش دادم گفت نه منم قمقمه می خوام و این یه سوژه برای دعوا و گریه ...... شب بدون اینکه من با بابایی درباره قمقمه حرفی زده باشم ، بابایی یه قمقمه قرمز برای محمدرضا خریده بود که محمدرضا عاشقش شده باهاش می خوابه باهاش راه می ره و خلاصه ... اینم چندتا عکس از محمدرضا و قمقمهههههههههههههههههههههههههههههههه توجه داشته باشید کم مونده پسرم قدش اندازه یه درخت بشه(هاهاها) عکس در مسجد دانشگاه در مراسم زیارت عاشورا به همراه حنانه خانوم، راستی جای محیاها خالی بود... قمقمه اش اونورش بود.     &n...
22 فروردين 1391