نیمکت یکی مونده به آخر
عسل مامان چطوره نفسم، امروز بعد از یک هفته اومدی مهد، صبح از هر روز زودتر به ایستگاه سرویس رسیدیم چند دقیقه بعد یه خانوم مهربون اومد پیش تو گفت سلام محمدرضا خوبی و... من و بابایی جا خوردیم بعد ایشون خودشونو معرفی کردن گفتن من مربی ژیمیناستیک محمدرضا هستم ، که من گفتم شما خاله لیلا هستید ، لبخند زد و تایید کرد خلاصه بحث ما گرم ورزش و نرمش شد و خاطرات محمدرضا و حقله و ... که خاله می خندید می گفت آره حلقه خیلی راحتتر تلفظ می شه تا حقله ولی بچه ها ... از بازیگوشی هات گفت از اژدها و آتیش و ... و ساعت ٧ شد و سرویس نیومد و ما دربست گرفتیم و تو توبغل مامانی لالا کردی اونقدر غرق خواب بودی که هرچی بوست کردم تکون نمی خوردی مامانی ترسیدم و بلن...