محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

به خدا برات می میرم

سلام گلم امروز فقط از روی دلتنگی اومدم تا برات بنویسم ، یه روز هم که تو بدون غر زدن رفتی ، البته دلت می خواست نق بزنی ولی خب رفتی، من دلم برات تنگ شده ، می خوام پیشم باشی ، برام حرف بزنی، از گلا، از مخفیگاهت، از شمشیر برقی، از خاله، از ریحان، از هر چی دلت بخواد، می خوام پیشم باشی . می دونی عسلم ، تو رو در هر لحظه از زنده بودنم می خوام، تو نفس منی ، محمدرضا نگاه پر بغضت جلوی چشممه و ثانیه ها رو می شمارم تا تو رو ببینم. دوستت دارم . راستی یادم افتاد ، صبح از در خونه که اومدیم بیرون من داشتم یه موضوعی رو برای بابایی تعریف می کردم و حواسم نبود دو دقیقه نگذشته بود که داد زدی منم اینجام، دو تایی برگشتیم دیدیم چند قدم دور تر ایستادی و بهت...
16 تير 1392

لبخندون برو سر کلاست ووروجک

از وقتی یادم می یاد با خوشحالی مهد نمی رفتی و یا حداقل هفته ای یکی دوبار با چشم گریون می رفتی مهد. اما تازگی یعنی تو چند هفته اخیر دیگه شورشو درآوردی ، البته خوب که فکر می کنم تو مثل قبل رفتار می کنی ولی انگار آستانه تحمل من کمتر شده ، دیگه ترفندات روم اثر نداره، جدی بهت می گم برو سر کلاس. دلم می خواد بهت خوش بگذره اما نه اینجوری. عسلم ؛ دیگه زاری بسه، مرد باش و خوشحال
15 تير 1392

شهریور ماه

امروز شنبه 25/6/91 جوجه خان شب به امید اینکه مهد نره خوابیده بود صبح هم با گریه که مهد نمی رم خونه رو رو سرش گذاشته بود و بابای نازکشش هم کوتاه اومد و اونو با خودش برد سرکار.... من با مربیت خاله الناز صحبت کردم تا ببینم علت اینکه یک هفته است تو مهدو دوست نداری و هر شب خواب می بینی و گریه می کنی چی . البته به جواب نرسیدم ولی خب امیدوارم وضع بهتر بشه. گل مادر نمی خوام به زور بیایی مهد ولی مهد بهتر از اینکه تو محل کار بابایی بدون استراحت و امکان بازی بشی. دوستت داریم . با بابایی خوش بگذرون ولی فردا بیا مهد بدون گریه جون مامان. هزار بوس دلی که غیب نمای است و جام جم دارد     چه غم ز خاتمی که گهی گم شود دارد به ...
12 تير 1392

زمستان 91

سه شنبه 18/10/91 خدایا از تو ممنونم که طعم خوشبختی رو با حضور علی آقا و محمدرضا به من چشوندی . خدایا شکرت. پسر گلم با تو به اوج آسمونا سر می زنم با تو به دریا ها می رسم با تو شادم. گل پسر مادر یک جعبه استکان از خونه عزیزاینا برداشته و توش یک سی دی (هالک شگفت انگیز)، یک جکش کوچک ، یک قلمو و یک دستگاه بازی گذاشته و می گه این صندوقه منه و اینا گنجینه منن. جعبه وی سی دی رو هم برداشته توش یک تقویم گذاشته می گه این سامسونتم و تقویم لب تاب منه و من آقای مهندسم که دارم می رم به کارگاه سر بزنم. هوا آلوده است و پسرم مجبوره ماسک بزنه. دلم می خواد تو هیچ وقت سرفه نکنی .   یکشنبه 27/12/91 پسر گلم امسال با همه فراز و نشیبش ر...
11 تير 1392

پاییز91

شنبه 1/7/91 پنج شنبه و جمعه خوبی بود حسابی خونه تکونی کردیم و جنابعالی هم حسابی آتیش سوزوندی قدر بابایی ات بدون چون صبح جمعه از ساعت 5 صبح تا 7:30 تو خیابونا از این کبابی به اون کبابی دنبال حلیم برای جوجوخان امروز هم شنبه است اول مهر تیپ جدید برای پسرم زدم برو حالشو ببر ، کت کتون، شلوار جین و... صبح پیش خاله سیفی موندی نرفتی سر کلاس. قربونت برم چرا آخه چرا بعد از ظهر دنبال خاله آنی گریه کردی می گفتی خاله بیاد یا من باهاش برم . بهت گفتم بذار بره با شوهرش بیاد تنها راش نمی دیدم، با گریه می گفتی من راش می دم. تو خونه کلی بابایی خرید کرده بود واقعا دل به دل راه داره تو انگور هوس کرده بودی بابایی هم چه انگورهایی برات خرید بود. شب بغلم خوابیدی شی...
11 تير 1392

یه کمی درباره نی نی

در ایام عید نوروز مامانی خیلی شکمو شده بود، هر چی می دیدم هوس می کردم تازه به اندازه یه سال چیپس و پفک خوردم و ... بعد از عید هم یک دفعه بی حال می شدم و خوابم می اومد . تا اینکه در ایام میلاد بانوی دو عالم ،  آزمایش خون دادم و مثبت بود ( البته آزمایش دادنم هم برای خودش ماجرایی داره ، رفتم درمانگاه دانشگاه ، چون حالم بد بود،اونجا خوب پرسنلش دوستامن، دو تا دکتر هم داره که یکی داشت قصه تعریف می کرد و چای می خورد و دیگری بی خیال مریض، حسابی حرص خوردم چون استرس داشتم ، هر چی هم نشستم انگار نه انگار ، دیگه داشتم پشیمون می شدم و می خواستم برگردم که آقا دکتره !!  گفت بفرمائید: منم که اونقدر کلافه بودم ناخودآگاه رفتم سر اصل مطلب گفتم من...
10 تير 1392

مشاغل آینده محمدرضا خان

چوپان: اول می رم دکتر می شم یعنی جراح مغز بعد می رم توی کوه چوپان می شم، چوب هم دارم مامانی   مار گیر: مامان می خواهم برم کوه یه مار قرمز بگیرم بعد از پوستش یه کفش برای خودم درست کنم و بعد یه کفش پاشنه بلند مهمونی برای تو و با یه کفش معمولی . بعد مردم که کفش منو ببینن می گن آقا برای بچه ماهم بدوز بعد من برای اونا هم می دوزم بعدش مغازه می زنم و (چشمات برق زد و با هیجان گفتی) بعدش ما پولدار می شیم مامان.   ماهیگیر: مامان به بابا بگو برام یه مغازه بخره می خوام برم از رودخونه ماهی بگیرم، کوچول مچولهاشو می ذارم تو آکواریم و می فروشم، بزرگهاشو خرد می کنم و به مردم می فروشم تازه چندتا خرگوش می ذارم تو قفس جلوی مغازه ولی او...
2 تير 1392

آبجی شیندرلا

جمعه ظهر دراز  کشیده بودم روی تخت، اومدی بهم گفتی مامان بیا پیش من ، من کارتون نگاه کنم تو هم روی مبل دراز بکش. بهت گفتم اول بیا یه بوس بده انرژی بگیرم و بیام . اومدی کنارم دراز کشیدی و گفتی یه بوس سفارشی بعد هم بهم گفتی مامان پس کی نی نی به دنیا می یاد ؛ دلم می خواد آجی داشته باشم، دلم می خواهد چشمهاش آبی نه سبز باشه، موهاش طلایی باشه و لباس آبی کم رنگ عروسی تنش باشه ، اسمش شیندرلا باشه. منو می گی بغلت کردم اونقدر فشارت دادم و بوسیدم و گفتم چشم دیگه سفارش دیگه ای نداری. تو هم گفتی هنوز نه. قربونت برم عزیزم ، شیرینم
2 تير 1392

خبر جدید

پسر مامان یه خبر تازه و خوب برات دارم ، روز میلاد خانم فاطمه (س) بود که یه احساس تازه رو کشف کردم ... و بعد از جند روز معلوم شد که ما داریم یه خونواده ٤ نفره می شیم انشاالله بالاخره تو به آرزوت می رسی .دیگه دست از سر من برمی داری هی نمی گی مامان چرا همه خواهر برادر دارن من ندارم. دیگه به هر کی می رسی نمی گی میشه داداش من باشی میشه آجی من باشی. خودم متحیر بودم نه اینک نخواهم ولی سوپرایز شده بودم یه جور احساس تردید در توانایی از عهده براومدن این مسئولیت . بابایی فقط احساس خوشحالی داشت و بس و من بیشتر احساس تنهایی می کردم ولی حرفهای شیرین تو آرومم کرد. مثلا می گی مامان کی نی نی مونو میزارن پشت در تا ما برداریم. اول آجی می خواهم بعد یه داد...
2 تير 1392