محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

برایم تا ابد ترانه ماندن بخوان

سلام عزیزم، گلم، نور چشمم این روزا که نزدیک عیده و همه در تکاپو هستند بعضی خبرها آدمو به فکر فرو می برن، ننه ی تو هم که آخرشه. چند دقیقه قبل با صدای گریه همکارم دلم لرزید و ازش جویا شدم گفت یکی از اقوامش فوت کرده یه خانمی که مادر سه تا بچه بود. در حد توانم اونو دلداری دادم و برگشتم اتاق خودم ولی دلم گرفت، برای مادری که در حسرت نوازش فرزندانش موند و برای کودکانی که ............   دوباره فکرای مزخرف همیشگی اومد سراغم، کوچولوی من ، همش از خودخواهی نیست که دوست دارم بزرگ شدن تو رو ببینم، دلم می خواد هر کاری از دستم می یاد برای خوشحالی تو ، برای سعادت تو بکنم. ولی اگه اشک امانم بده، یه نفس عمیق کشیدم حالم بهتر شد... من کی ام،...
16 اسفند 1390

دیدگاه محمدرضا در مورد افراد

افراد از دید محمدرضا آقاجون: آقاجون پسته عزیز: عزیزم گفته آزادم هر کاری کنم دایی محمود: دایی ددری دایی محمد: دایی ژله و دایی آب جوش(نسکافه) بابایی: بابایی، خرید، آخ جون عمو مرید: عمو ماهیگیری عمو قاسم: عموی منه خاله جون: عشق منه و هرچی پوستر و عکس زیبا( خاله جون منه) خاله زهرا: خاله غذای خوشمزه فقط برای من بیار خاله زیبا: مامان امیرعلی عمه ژیلا: همه جیلای منه مادر بزرگ: مادر بزرگ کرمانشاهی مامانی: دوباره کجایی، هیچ وقت نیست، صبح نمی ری اداره      
16 اسفند 1390

14/12/90

کوچول موچول چطوری، صبح خیلی ناز خوابیده بودی، دلم می خواست ببوسمت ولی ترسیدم بیدار بشی. راستی از کفشی که دیروز برات خریدم خوشت اومد، من که خیلی ذوق کردم . هر چی می رم خرید دلم می خواد برای تو و بابایی خرید کنم. برای خودم هنوز هیچی نخریدم...  
14 اسفند 1390

ماجرای یک شب (13/12/90)

جوجه نازم سلام ، دیروز خاله زهرا با هستی و حسام اومدن خونه ما، نمی دونم چرا نمی ذاشتی حسام به اسباب بازی هات دست بزنه، از اونطرف هستی هم با تو بازی نمی کرد. خاله زهرا مثلا می خواست خرید کنه ولی هرچی من می گفتم یکی از بچه ها رو بذار پیش من، یکیشونو ببر خرید، گوش نمی داد، دلش می خواست بره توی یه مرکز خرید و از یه مغازه با اون سلیقه خوب ولی دیرپسندش یک دفعه برای هر دوتا جوجه اش خرید کنه؟! ای خواهر کوتاه بیا. خلاصه با هستی رفت ولی چیزی نپسندید و برگشت. عمو حسین نتونست بیاد دنبالشون، بابایی که می خواست اونارو برسونه گفت من و تو هم بریم خونه عزیز اینا تا صبح شنبه راحت بخوابی و بابایی مجبورت نکنه زود بیدار شی. ما هم حاضر ...
13 اسفند 1390

شروع صبح امروز(10/12/90)

گل پسر مامان، صبح من دیدم تو یه چرخ دیگه بزنی می خوری به بخاری برای همین آروم بغلت کردم آوردمت اونورتر ، ولی تو بیدار شدی و چسبیدی به من که مامان نرو... عزیز و آقاجون با من دعوا کردن که چرا صبح بچه رو می بوسی و بیدار می کنی... اما من فقط نگران این بودم که خدای نکرده به بخاری نخوری. خلاصه صدای گریه تو شروع صبح من شد. دلم گرفت، آخه تو دنیای منی، همه تلاشم اینه که غم به دلت نشینه اونوقت تو اینطوری مثل ابر بهاری اول صبح گریه می کنی... گلم فردا و پس فردا مامانی پیشت می مونه. عزیزم، نفسم، گریه نکن. هزار تا بوس  
10 اسفند 1390

زورگیری نیم وجبی(9/12/90)

دیشب حال من خیلی بد بود، تب و لرز کرده بودم واسه همین عزیز به من گفت برو بخواب، دو تا پتو هم روم کشید آخه خیلی لرز داشتم. خواب خواب بودم یک دفعه از صدای جیغ جنابعالی بیدار شدم، دیدم هرچی رختخواب تو خونه است ریختی رو من، به هیچ کس یه بالش هم نمی دیدی می گی مال خودمونه نمی دم. ساحل اون گوشه نشسته دختر گُنده گریه می کنه من می خوام بخوابم، دایی محمود می گه یه بالش به من بده می خوام بشینم فیلم نگاه کنم، آقاجون اون ور خلاصه تو هم وایسادی جلوی رختخوابا می گی نمی دم. آخه کوچول موچول من، یه متری ، بچه پرو ، فوت کنن می خوری زمین، چرا زور می گی ... خلاصه کلام با اون حالم بیدار شدم تورو بردم طبقه پایین ، سرتو گرم کردم و با هم پایین خوابیدم تا ...
9 اسفند 1390

الهی الهی 8/12/90

عسل مامان چند روزه حسه نوشتن ندارم، کارای اداره زیاده باید قبل از عید تمومشون کنم، کارهای خونه (خرید و خونه تکونی) رو هم بهش اضافه کن به علاوه کمک به عزیزجون و خاله زهرا و .... صبح که پامیشم یه عالمه برنامه ریزی می کنم ولی شب می بینم کلی از کارها مونده. ولی تو این میون فقط شیرین زبونی های تو عزیز دلمه که به من توان ادامه دادن می ده ، دوستت دارم. راستی اونجوری که خونه عزیزتو جارو برقی می کشی برای مامانی هم جارو برقی می کشی، فقط قربونت این دفعه به جای اینکه سه راهی رو بکشی بیاری پشت جارو برقی ، سیم جارو برقی رو بکش تا سه راهی، الهی فدات بشم که به سرو صدای کارتون می گه مامان اینا خیلی زارت و پورت می کنن. الهی قربونت برم که شکلات خور ش...
8 اسفند 1390

نهال آرزو (25/11/90)

محمدرضا دیروز وقتی تو بی خبر از ماجراهای اطرافت در حال آتیش سوزندن و بپر بپر بودی، آقاجون دنبال کارهای بیمه تکمیلیش بود، دلم لرزید آخه از وقتی بچه بودم فقط یک بار یادم می یاد بابام دکتر رفته باشه اونم ببین چه شده بود و پرکاری شدید و حاد تیروئد پیدا کرده بود و خواهراش التماسش کرده بودن تا دکتر بره. هیچ وقت از سفید شدن موهای بابام ناراحت نمی شدم چون موهای جوگندمی خیلی بهش می یاد اما الان همه موهاش سفید سفید شده ولی من نمی خوام قبول کنم که گرد پیری روی موهاش نشسته باشه . دلم می خواد سالم و سلامت تا هستم سایه شون بالای سرم باشه . دلم می خواد زودتر بزرگ شی (انشاء الله) اونا شاهد بزرگ شدنت باشن بعد مثل الان که اونا نازتو می خرن ؛ تو نازشونو بک...
25 بهمن 1390

نه کمی حسودیم شده(24/11/90)

دیروز خونه عزیزاینا بودیم، به عزیز گفتی ، عزیز نه لیوان برام چای بریز من آقاجونم.  آقاجون که شب اومد برگشتی گفتی آقاجون برام چی خریدی، آقاجون که بدعادتت کرده و هر وقت می ره بیرون برای تو قاقالیلی می خره ، دیشب دست خالی بود ، گفت برات گرفتم یادم رفت بیارم الان می رم برات می یارم تو گفتی آقاجون منم باهات می یام. طفلی آقاجون با پادردش چهار طبقه پله رو دوباره رفت پایین به همراه نوه قندعسلش از ماشین یه عالمه خوراکی خوشمزه آورد، پسته و بادوم و ... (که هم قاقالیلی باشه هم مفید) تازه گفت منم قاقالیلی خور شدم. تو هم که دیگه یادگرفتی پسته ها رو خودت بازکنی (برای اینکه یه وقت یه دونه مامانی نخوره) تکیه دادی به پشتی و شروع کردی به خوردن. به...
24 بهمن 1390