محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

بلند بلند فکر کردن

جوجه خان چشم بلبلی مامان جمعه  وقتی داشتم اتاقتو تمیز می کردم اومدی سراغ اسباب بازی هات و بلند بلند داشتی فکر می کردی و می گفتی کدومشون بردارم به نظرم این به دردم می خوره. قربون خودتو فکرتو نظرت
23 بهمن 1390

بوسه

طلای مامانی چطوره چند روز بود همش می گفتی بابا منو بوس نمی کنه؟ می گفتم چرا تو رو می بوسه. می گفتی نه نه منو نمی بوسه. خلاصه برام سوال شده بود یعنی چی بالاخره تو می خواهی بابا بوست کنه یا نکنه؟ از بابایی پرسیدم گفت چند روزه تب خال زدم می ترسم محمدرضا بگیره واسه همین اصلا صورتشو نمی بوسم. منم اینو برات توضیح دادم بهم گفتی بابایی زنگ زدنی هم منو نمی بوسه. راست می گفتی بابایی قبلا هر وقت تلفنی با تو صحبت می کرد، می گفت یه بوس بده بابایی. گل پسر نازم ، دنیای پراحساسم . اگه تو با یه بوسه احساس امنیت می کنی و به عشق و محبت ما پی می بری . ما با بوسیدن و بغل کردن تو ، با هر نوازش تو ، نفس می گیریم برای زنده موندن؛ توان می گیریم برای ...
23 بهمن 1390

جور دیگه نمی شه دید

پسرم می دونم تو هم مثل من غمگینی. می دونی هرچقدر هم چشماهارو بشوریم بعضی چیزا جور دیگه دیده نمی شن فقط یه جورن یه جورن یه جور. یه جور بد، یه جور غم انگیز؛ کاری از دست من و تو  بر نمی یاد الا دعا. خدایا حمد و تسبیح تو می گویم از تو درمان درد همگان را می خواهم آن کودک گریان ، آن مادر پر تشویش، آن پدر شرمنده، آن جوان افسرده، آن پیر به خواری رسیده .... خداجونم شکرت می کنم و وقتی بعضی صحنه ها رو می بینم نمی تونم هیچ چیزی برای خودم بخوام، چون خودم غرق نعمت می بینم. خدایا هیچ کدوم بندهاتو به خودشون وامگذار، هیچ کس رو تنها نذار، خدایا اشک هیچ بچه ای الا به شوق نریزه، خدا هیچ مادری دلش نلرزه،  هیچ پدری شرمنده نشه، هیچ کس ناامید ...
16 بهمن 1390

چی بگم 15/11/90

سه چهار روز مامانی پیش گل پسرش بود (مرخصی گرفته بودم) از کجا بگم از کدوم .... بگم که یواشکی تا من حواسم نیست می ری چهارپایه می یاری می ری بالای کابینت بعد می گی دنبال فیلم می گشتم (آقای فیلبان اولا فیلت کجا بود بعدشم فیلت تو کابینت خونه جا می شه) بگم رفتی رو میز تلویزیون و از اونجا رفتی رو تلویزیون و بابایی که خودش ناظر بر اعمال شما بوده منو توبیخ کرده که حواست کجاست .... بگم در یخچالو باز می کنی و شربت (حالا هر چی شد گرمیچر ، سرماخوردگی و ...) برمی داری می گی الان وقت خوردن شربتمه... بگم هرچی تو خونه دم دستت باشه و بتونی پیدا کنی می یاری وسط پذیرایی می ریزی می گی می خوام برای خودم خونه درست کنم( ولی به خونه چادری که خاله زیبا برات خ...
15 بهمن 1390

ماجراهای تپه رختخوابییییییییییییییییییی

قند عسل مامان شب که نمی ذاری من بخوام ، صبح منم می خواستم بیدارت کنم تا تلافی بشه ؛ چندتا ماچت کردم ولی بیدار نشدی ، قربونت برم چه ناز خوابیده بودی و تو خواب می خندیدی. دیشب عزیز کمد دیواری رو باز کرد که رختخوابتو بندازه گفتی عزیز من اون صورتی رو می خوام حالا اون پتوی مورد نظر شما پایین پایین رختخوابا بود من به عزیز گفتم مامان ولش کن الان یادش می ره ولی خب عزیزه دیگه، همه رختخوابهای سنگین (ترکی) رو ریخت پایین و اون پتو رو برای تو درآورد تازه یه متکای که رویه ساتن صورتی هم داشت بهت داد و یک تشک بزرگ با ملافه ای که پر از گلهای صورتی بود رو زیرت انداخت . گفت من هی می خواستم رختخوابا رو بریزم مرتب بچینم ولی وقت نمی شد.(قربون عزیز مهر...
11 بهمن 1390

پازل امتحان

پسر عسلی، نفس منی دیروز خواستم یه بار روزنامه وار جزوه امتحانو بخونم از ساعت 5 بعد از ظهر تا5/12شب طول کشید چون جنابعالی یا خودتو مینداختی رو دفترم می گفتی بیا بازی کنیم یا برای اینکه جلب توجه کنی برگه های دفترمو پاره می کردی و وقتی من به هم می چسبوندم می گفتی آهان داری پازل درست می کنی، آره پیش تو درس خوندن از پازل درست کردنم سخت تره. البته ناگفته نمومنه مامان محیا هم وضعش مثل من بود اونم وسط کاغذهای پاره شده دنبال مطلب می گشت.(وروجکهای کوچولو دوست داشتنی) شب هم پدر منو درآوردی و تا من نخوابیدم نخوابیدی ولی نگران نباش مامانی امتحانشو  ای خوب داد. امیدوارم مامان محیای نازنین و همه همکارا امتحانو خوب داده باشن و از نتیجه راضی باش...
10 بهمن 1390

چند دیقه

دلم نیومد اینو ننویسم الان زنگ زدم خونه باهات حرف بزنم گفتی مامانی چند دیقه بیا خونه کارت دارم بعدش برو، بعد که عزیز گوشی رو گرفت که حرف بزنه جیغ می زدی و با گریه می گفتی عزیز حرف نزن بذار بیاد، آخرش هم تلفنو قطع کردی. قربونت برم کاش بال داشتم همین الان می اومدم پیشت تا ببینم پسمل من با من چی کار داره ، عسلم من بال ندارم ولی قول می دم بعد از ظهر زود بیام اما مامانی فردا امتحان داره و زود اومدنش هم بخاطر امتحانشه .... به امید خدا وقتی که تو بزرگ شدی با من این کارو نکن وقتی لازمت دارم دل تنگتم بهم سر بزن....
9 بهمن 1390

از دست تو

سیب من ، دیروز پسر خوبی بودی برای اولین بار بود یه سیب قرمز برداشتی و گاز زدی و با آب و تاب خوردی نمی دونی من چقدر کیف کردم. ولی سر شام جبران کردی برای اینکه شام نخوری به من می گفتی دختلم غذا خوب نیست نون خالی بخور باشه ...(برای اینکه من به تو اصرار نکنم که غذا بخوری ) وروجک وروجکی به خدا. از دست تو منم اذیتت نکردم ولی جوجو باید غذا بخوری . راستی وقتی صبح عزیزجون پشت تلفن به من گفت بابای محمدرضا دوباره براش تفتگ خریده، بلند گفتی عزیز به مامانی نگو ، بابایی رو دعوا می کنه . از دست تو ببین تو یه اتاق پر اسباب بازی داری ماشاالله در شکوندن و خراب کردنشون هم متبحری ( هیچ کدومشون سالم از دست تو در نمی رن، یه روزه) پس بابایی چرا دوباره ...
9 بهمن 1390

از دست شما پدر و پسر

دیشب خیلی دیر خوابیدم حدود ساعت ١ نصفه شب ، تو و بابایی هنوز بیدار بودید، که یک دفعه با صدای جیغت از خواب پریدم ساعت ٣ نصفه شب تو پشت من سنگر گرفته بودی و جیغ می زدی بابایی هم یه میله بود نمی دونم چوب بود روی دستش گرفته بود و بالا پایین می آورد ( عین انسانهای اولیه) گفتم چی شده بس کنید بابایی گفت من می خوام مسند حیات وحش نگاه کنم تو هم داد زدی من سی دی گیدی آبوت(جودی آبوت) رو می خوام ببینم . من که خیلی عصبانی و شوکه شده بودم بلند شدم تلویزیون و لامپ اتاق رو خاموش کردم و پتو رو روسرم کشیدو و گفتم من هم می خوام خواب ببینم. خیلی جالب هر دوتاتون بدون صدا یکی اینور من یکی اونور من گرفتید خوابیدید. ولی من دیگه خوابم نبرد و تا ...
8 بهمن 1390