محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

27 فروردین 91

تصویری از دانشگاه در ٢٧ فروردین ماه (از وبلاگ صدف جون)   محمدرضا (توجه اواخر فروردین ماه)   عکس پارسا چشم پلنگی با لباس نظامی اینم ماهی کاردستی امروز پسرم       ...
28 فروردين 1391

ماهی پروانه خاله عزیز مادر

شنبه خاله جونت!!!! با ما برگشت ، تو سرویس خیلی خوشحال بودی فکر می کردی دیگه خاله اومده پیش تو بمونه از خوشحالی کم مونده بود یه پره پرتقال تو حلقت گیر کنه( تجربه به من ثابت کرده که باید حتما با چاقو هر پره پرتقالو نصف کنم شاید سه قسمت، چون وروجک کوچولو خوشش می یاد قورت بده و این چه کار بدی) خلاصه قلبم اومد تو حلقم .... تا اینکه رسیدیم به ایستگاه و خاله جونت می خواست خداحافظی کنه، در ضمن عزیز هم اومده بود استقبال خاله جونت و تو شروع کردی به گریه کردن من ماهی می خوام گفتم بیابریم کوسه برات بخرم گفتی نه نه کوسه ماهی خطرناکه من ماهی گلی می خوام بگیرم دستم، گفتم مادر ماهی اگه تو آب نباشه خفه می شه گفتی بگو نمی شه و ... بعد که دیدی ماهی نمی...
28 فروردين 1391

حالت ریدیفه ریدیفه یا نه

نفسم چطوری؟روز بارونیت بخیر، صبح یه کم سرت داغ بود، تب بر بهت دادم و تو مهد به مربی سفارشتو کردم، جوجوخان مریض نشی ها، صبح توی این بارون خوب مامانی رو اینور و اونور کشوندی؛ بریم کنار حوض ماهی ها، بریم بوفه، بغلم کن... عزیزم تو فقط با خوشحالی برو مهد باشه هر کاری از دستم بربیاد من انجام می دم . گل مادر ، چهارشنبه شب شام نخوردی خودت یه کیک از کابینت آوردی و خوردی آخه مامانی خیلی حالم بد بود ولی به جاش پنج شنبه با همه سر گیجه و ... با ساحل و خاله منصوره و فاطمه و امیرعلی کوچولو حسابی خوش گذروندیم و ناهار رفتیم بیرون . تازه محل بازی هم داشت و جایزه هم یه ساعت نارنجی رنگ به شما دادند( البته بگذریم که تو فقط نوشابه خوردی و بازی کردی اصلا غذا...
26 فروردين 1391

تو خوش باش منو بیخیال

امروز صبح بالاخره موفق شدیم ماهی گلی حوض دانشکده علوم ریاضی رو ببینیم تازه نه یکی نه دو تا خیلی . تو چقد ذوق کردی دلت می خواست بگیریشون ولی بعد گفتی خداحافظ ماهی گلی ها من می رم مدرسه و با هم اومدیم مهد و یه راست رفتی سراغ خاله سیفی که به من جایزه بده اونم یه کمی دست به سرت کرد ولی تو دست بردار نبودی و می گفتی خاله سیفی کلید کمدو بیار به من جایزه بده، آخرش یه چیز سفید از کمد به تو داد، بعد خودت از پله ها رفتی بالا، رفتی سر کلاس. یکی از پرده های کلاستون کنار بود وایسادم به تماشا؛ خاله الناز کمک کرد لباساتو درآوردی بعد تا کرد و تو گفتی خاله بده بذارم سرجاش و قشنگ گرفتی تو دستت و آوردی بذاری که کم مونده بود چشم تو چشم بشیم که خودمو قای...
23 فروردين 1391

محمدرضا و قمقمه

چند روز پیش تو سرویس پارساجون از قمقمه خودش آب خورد، محمدرضا هم آب خواست من براش یک بطری آب معدنی کوچیک آورده بودم بهش دادم گفت نه منم قمقمه می خوام و این یه سوژه برای دعوا و گریه ...... شب بدون اینکه من با بابایی درباره قمقمه حرفی زده باشم ، بابایی یه قمقمه قرمز برای محمدرضا خریده بود که محمدرضا عاشقش شده باهاش می خوابه باهاش راه می ره و خلاصه ... اینم چندتا عکس از محمدرضا و قمقمهههههههههههههههههههههههههههههههه توجه داشته باشید کم مونده پسرم قدش اندازه یه درخت بشه(هاهاها) عکس در مسجد دانشگاه در مراسم زیارت عاشورا به همراه حنانه خانوم، راستی جای محیاها خالی بود... قمقمه اش اونورش بود.     &n...
22 فروردين 1391

بازی کامژیوتری(به قول محمدرضا)

راستی یادم رفته بود بگم  از دیروز تو سرویس گریه می کردی نریم خونه بریم دانشگاه، همه همکارا خندشون گرفته بود، خلاصه بعد سرویس بردمت پارک، عینک آفتابیتو گم کردی، بستنی خریدیم ، به بابایی هم رنگ زدیم اونم اومد کلی بازی کردی تصمیم گرفتیم عصرا دوچرخه بیاریم تو پارک تا تو بازی کنی البته اگه حالش باشه که نیست ...... تو خونه  به کمک پیام جون کامپیوترتو راه انداختیم و چند تا بازی رایت کردیم تا زندگی الکترونیکی رو با بازی شروع کنی. البته زیاد مورد استقبالت قرار نگرفت، فقط به پیام چسبیده بودی و می گفتی داداش پیام نری ها و تند تند میوه می خوردی بعدش هم دوچرخه رو  آوردی گفتی اینو برام دلس کن. پیام جون دوستت داریم به ما بیشتر س...
22 فروردين 1391

فقط یه کم صبر

امروز صبح با خاله جونت تو دندون پزشکی قرار داشتم تا امانتی و سوغاتیشو بهش برسونم . جنابعالی تا به دندون پزشکی رسیدیم گفتی مامان من شکلات سفت خوردم دندونم درد می کنه منو ببر دندون پزشکی و گریه .... خاله جونت خیلی عذاب وجدان گرفت، منم نمی دونستم چه کار کنم ولی به روم نیاوردم گفتم باشه می ریم دندون پزشکی ، ساعت کار دندون پزشکی 9 به بعده ولی اون موقعه ساعت 7:30 بود یه کمی تو سالن انتظار نشستیم با تو صحبت کردم که بیا بریم بعدا می آیم و ... ولی تو گوش نمی کردی (بهانه نرفتن به مهد) یه دفعه یادم اومد که قرار بود از دندونت عکس بگیرم ولی با گرفتن پیتزا و رانی و یه بسته بادکنک به عنوان رشوه بازم اجازه ندادی و کاسه کوزه رادیولوژی رو ر...
21 فروردين 1391

مهد مدرسه دانشگاه

امروز یکشنبه  ٢٠/١/٩١ جوجه من مثل پسرهای خوب به مهد رفت ببخشید مدرسه رفت تازه تو سرویس می گفت مامان دانشگاه می رم بچم جهشی می خونه دیگه یه روز مهد یه روز مدرسه فرداش دانشگاه البته از طرفی هم درست می گه چون مهد کودک دانشگاه می ره، واقعا هر روز به دانشگاه می یاد . اما قضیه مهد و مدرسه ، جوجه خان اعتقاد دارن که مهد برای نی نی هاست و ایشون اصلا نی نی نیستن و تا می گم بریم مهد می گه من مهد نمی رم می رم مدرسه ،تازه به مربی مهد هم می گه معلم الناز. جوجه خان تو با روی خوش و با لبخند برو مهد نرو مدرسه برو . دوستت دارم و شاید باور نکنی که برای من خیلی سخته و دردآوره که تورو مهد می ذارم ...
20 فروردين 1391

محرم

منتظران مهدی به هوش حسین را منتظرانش کشتند.               باز پرچمهای عزا شهر را سیاه پوش می کند و خلایق بر مصائب فرزند علی (ع) و فاطمه(س) گریه میکنند اما تا دنیا دنیاست مرحمی برای  زخمهای دل زینب پیدا نمی شود مگر با آمدن کسی که شعارش یا لثارات الحسین است، باشد که ما هم در رکابش یا لثارات الحسین سر دهیم... ...
19 فروردين 1391