محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

نگرانم

روزها در حال سپری شدن هستند، بیشتر از پیش حساس و زودرنج شدم ، چند تا مطلب دلمو نگران کرده ، اونقدر نگرانم که نمی خواهم ازشون مطلبی بنویسم فقط کارم دعا شده ، محمدرضا و فاطمه قشنگم شما هم دعا کنید تا برای ریحان زیبامون مشکلی پیش نیاد ، خاله زهرا هم خوب بشه ... خیلی چیزای بامزه بود که می خواستم بنویسم اما الان دل و دماغش نیست. دوستتون دارم و براتون سعادت و سلامت آرزو می کنم.
16 شهريور 1392

ورزشکار من

امروز پسرک مامان لوح گرفت، لوح پایان دوره کلاسهای ورزشی تابستونی. پسرم کلاس بازی و ورزش و همچنین کلاس فوتسال می رفت. خیلی مفید بود چون الان یاد گرفته خودشو سرگرم کنه تازه برای ما هم بازی درست می کنه. از فوتبال هم که اصلا هیچی نمی دونست خیلی چیزها یاد گرفته. دوستت دارم کوچولوی من، مخصوصا وقتی لباس ورزشی می پوشی و می ری تو کلاس تو کلاس فوتسال از همه کوچیکتر بودی، مربی برای اینکه آسیب نبینی تو رو می ذاشت دروازه بان ، تازه خودش هم مراقبت بود برای همین همه بچه ها دوست داشتن تو جزو تیمشون باشی . کلاس شنا هم که یکی دو هفته دیگه شروع می شه، خدا کمک کنه بتونم اون کلاست ببرم. بعد دیگه یکی دو ماه فقط مهد تا خدا چی بخواد. ...
28 مرداد 1392

بعد از تعطیلات تابستونی

امروز ٢٦ مردادماه تعطیلات تابستونی تموم شد. پسر گلم این هفته رو امتحانی می مونه پیش عزیزش ، شاید تا وقتی خواهرش به دنیا بیاد دیگه مهد نیارمش ولی نه دلم نمی یاد احساس می کنم ازش دور می شم آخه من کلی کیف می کنم تو همون نیم ساعت صبح و بعد از ظهر که می برمش مهد و برمی گردونمش، هر چند کمی برام سخت شده... راستی ٦ مرداد ماه رفتم سونو گفتن، نی نی قشنگ ما یه دختر نازپریه من از قبل اسم مهرسا رو انتخاب کرده بودم ولی بابایی اسمی رو انتخاب کرد که مانند خورشید در مقابلش هیچ بود اسمی که صاحبش ، خود آفتاب عالم تاب بود ، نام فاطمه و اینگونه نی نی خانوم ما اسم پیدا کرد فاطمه خانوم هرچند داداییش بهش می گه شیندرلا و از مواضع خودش پایین نمی یاد و می گه...
26 مرداد 1392

بغض و گریه

پسر گل من تازگی یه عادت بد پیدا کرده ، اگه چیزی باب میلش نباشه می زنه زیر گریه و سوزناک گریه می کنه. که دل هر رهگذری براش می سوزه. من از این اخلاقت ناراحتم و دوست ندارم و با آن مقابله می کنم. پرو برگشته به من می گه ، مامان جونی بیا یه شرطی بذار بگو من برات سی دی بن تن که پانیذ هم داره می خرم ولی تو هم قول بده دیگه گریه نمی کنی.... نه پسرم ، گریه بی گریه، رشوه بی رشوه دوستت دارم.
31 تير 1392

تولد بابایی

فردا ١ مرداد تولد باباجون جونی اته با هم رفتیم یه انگشتر سفارش دادیم تازه گفتیم توش یه مطلبی رو حک کنند..... ولی تو مخالف انگشتر بودی می گفتی بیا بریم براش لباس بگیریم و بعدش هم کیک کفش دوزک من کیک دوست ندارم یعنی نی نی قشنگه دوست نداره ، خودخواه هم هستم من دوست ندارم برای شما هم نمی خرم. ما دو نفریم دیگه شما هم دو نفر ، دو نفر مخالف و دو نفر موافق در نتیجه کیک بی کیک... ولی تولد بی کیک نمی شه . حالا تا فردا
31 تير 1392

ماه رمضان

چقدر روزها، زود می گذره انگار نه انگار که یک سال گذشت و دوباره ماه پر برکت رمضان رسید. امسال مامانی مهمون ویژه هم که هست و روزه نمی تونه بگیره ولی انگار وقتی روزه نیستی از خیلی چیزها محروم می شی. گل پسر مامان هم هر وقت دلش نمی خواهد چیزی بخوره می گه مامان مگه نمی دونی من روزه هستم. نی نی قشنگمونم که کم کم داره اظهار وجود می کنه و یه تکونی می خوره و بدش می یاد مامانی به سمت راست یا طاق باز بخوابه. ٥ مردادماه میرم سونو تا دیگه به امید خدا اسمشو صدا کنیم تا بهش بر نخوره می گیم نی نی قشنگ. بابایی روزه می گیره برای مامانی خودشو لوس می کنه، آی تشنه ام، آی خسته ام؛ انگار برای من روزه می گیره.(البته منم نازوشو می کشما....) تعطیلات تابستا...
31 تير 1392

به خدا برات می میرم

سلام گلم امروز فقط از روی دلتنگی اومدم تا برات بنویسم ، یه روز هم که تو بدون غر زدن رفتی ، البته دلت می خواست نق بزنی ولی خب رفتی، من دلم برات تنگ شده ، می خوام پیشم باشی ، برام حرف بزنی، از گلا، از مخفیگاهت، از شمشیر برقی، از خاله، از ریحان، از هر چی دلت بخواد، می خوام پیشم باشی . می دونی عسلم ، تو رو در هر لحظه از زنده بودنم می خوام، تو نفس منی ، محمدرضا نگاه پر بغضت جلوی چشممه و ثانیه ها رو می شمارم تا تو رو ببینم. دوستت دارم . راستی یادم افتاد ، صبح از در خونه که اومدیم بیرون من داشتم یه موضوعی رو برای بابایی تعریف می کردم و حواسم نبود دو دقیقه نگذشته بود که داد زدی منم اینجام، دو تایی برگشتیم دیدیم چند قدم دور تر ایستادی و بهت...
16 تير 1392

لبخندون برو سر کلاست ووروجک

از وقتی یادم می یاد با خوشحالی مهد نمی رفتی و یا حداقل هفته ای یکی دوبار با چشم گریون می رفتی مهد. اما تازگی یعنی تو چند هفته اخیر دیگه شورشو درآوردی ، البته خوب که فکر می کنم تو مثل قبل رفتار می کنی ولی انگار آستانه تحمل من کمتر شده ، دیگه ترفندات روم اثر نداره، جدی بهت می گم برو سر کلاس. دلم می خواد بهت خوش بگذره اما نه اینجوری. عسلم ؛ دیگه زاری بسه، مرد باش و خوشحال
15 تير 1392

شهریور ماه

امروز شنبه 25/6/91 جوجه خان شب به امید اینکه مهد نره خوابیده بود صبح هم با گریه که مهد نمی رم خونه رو رو سرش گذاشته بود و بابای نازکشش هم کوتاه اومد و اونو با خودش برد سرکار.... من با مربیت خاله الناز صحبت کردم تا ببینم علت اینکه یک هفته است تو مهدو دوست نداری و هر شب خواب می بینی و گریه می کنی چی . البته به جواب نرسیدم ولی خب امیدوارم وضع بهتر بشه. گل مادر نمی خوام به زور بیایی مهد ولی مهد بهتر از اینکه تو محل کار بابایی بدون استراحت و امکان بازی بشی. دوستت داریم . با بابایی خوش بگذرون ولی فردا بیا مهد بدون گریه جون مامان. هزار بوس دلی که غیب نمای است و جام جم دارد     چه غم ز خاتمی که گهی گم شود دارد به ...
12 تير 1392

زمستان 91

سه شنبه 18/10/91 خدایا از تو ممنونم که طعم خوشبختی رو با حضور علی آقا و محمدرضا به من چشوندی . خدایا شکرت. پسر گلم با تو به اوج آسمونا سر می زنم با تو به دریا ها می رسم با تو شادم. گل پسر مادر یک جعبه استکان از خونه عزیزاینا برداشته و توش یک سی دی (هالک شگفت انگیز)، یک جکش کوچک ، یک قلمو و یک دستگاه بازی گذاشته و می گه این صندوقه منه و اینا گنجینه منن. جعبه وی سی دی رو هم برداشته توش یک تقویم گذاشته می گه این سامسونتم و تقویم لب تاب منه و من آقای مهندسم که دارم می رم به کارگاه سر بزنم. هوا آلوده است و پسرم مجبوره ماسک بزنه. دلم می خواد تو هیچ وقت سرفه نکنی .   یکشنبه 27/12/91 پسر گلم امسال با همه فراز و نشیبش ر...
11 تير 1392