محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

پاییز91

شنبه 1/7/91 پنج شنبه و جمعه خوبی بود حسابی خونه تکونی کردیم و جنابعالی هم حسابی آتیش سوزوندی قدر بابایی ات بدون چون صبح جمعه از ساعت 5 صبح تا 7:30 تو خیابونا از این کبابی به اون کبابی دنبال حلیم برای جوجوخان امروز هم شنبه است اول مهر تیپ جدید برای پسرم زدم برو حالشو ببر ، کت کتون، شلوار جین و... صبح پیش خاله سیفی موندی نرفتی سر کلاس. قربونت برم چرا آخه چرا بعد از ظهر دنبال خاله آنی گریه کردی می گفتی خاله بیاد یا من باهاش برم . بهت گفتم بذار بره با شوهرش بیاد تنها راش نمی دیدم، با گریه می گفتی من راش می دم. تو خونه کلی بابایی خرید کرده بود واقعا دل به دل راه داره تو انگور هوس کرده بودی بابایی هم چه انگورهایی برات خرید بود. شب بغلم خوابیدی شی...
11 تير 1392

یه کمی درباره نی نی

در ایام عید نوروز مامانی خیلی شکمو شده بود، هر چی می دیدم هوس می کردم تازه به اندازه یه سال چیپس و پفک خوردم و ... بعد از عید هم یک دفعه بی حال می شدم و خوابم می اومد . تا اینکه در ایام میلاد بانوی دو عالم ،  آزمایش خون دادم و مثبت بود ( البته آزمایش دادنم هم برای خودش ماجرایی داره ، رفتم درمانگاه دانشگاه ، چون حالم بد بود،اونجا خوب پرسنلش دوستامن، دو تا دکتر هم داره که یکی داشت قصه تعریف می کرد و چای می خورد و دیگری بی خیال مریض، حسابی حرص خوردم چون استرس داشتم ، هر چی هم نشستم انگار نه انگار ، دیگه داشتم پشیمون می شدم و می خواستم برگردم که آقا دکتره !!  گفت بفرمائید: منم که اونقدر کلافه بودم ناخودآگاه رفتم سر اصل مطلب گفتم من...
10 تير 1392

مشاغل آینده محمدرضا خان

چوپان: اول می رم دکتر می شم یعنی جراح مغز بعد می رم توی کوه چوپان می شم، چوب هم دارم مامانی   مار گیر: مامان می خواهم برم کوه یه مار قرمز بگیرم بعد از پوستش یه کفش برای خودم درست کنم و بعد یه کفش پاشنه بلند مهمونی برای تو و با یه کفش معمولی . بعد مردم که کفش منو ببینن می گن آقا برای بچه ماهم بدوز بعد من برای اونا هم می دوزم بعدش مغازه می زنم و (چشمات برق زد و با هیجان گفتی) بعدش ما پولدار می شیم مامان.   ماهیگیر: مامان به بابا بگو برام یه مغازه بخره می خوام برم از رودخونه ماهی بگیرم، کوچول مچولهاشو می ذارم تو آکواریم و می فروشم، بزرگهاشو خرد می کنم و به مردم می فروشم تازه چندتا خرگوش می ذارم تو قفس جلوی مغازه ولی او...
2 تير 1392

آبجی شیندرلا

جمعه ظهر دراز  کشیده بودم روی تخت، اومدی بهم گفتی مامان بیا پیش من ، من کارتون نگاه کنم تو هم روی مبل دراز بکش. بهت گفتم اول بیا یه بوس بده انرژی بگیرم و بیام . اومدی کنارم دراز کشیدی و گفتی یه بوس سفارشی بعد هم بهم گفتی مامان پس کی نی نی به دنیا می یاد ؛ دلم می خواد آجی داشته باشم، دلم می خواهد چشمهاش آبی نه سبز باشه، موهاش طلایی باشه و لباس آبی کم رنگ عروسی تنش باشه ، اسمش شیندرلا باشه. منو می گی بغلت کردم اونقدر فشارت دادم و بوسیدم و گفتم چشم دیگه سفارش دیگه ای نداری. تو هم گفتی هنوز نه. قربونت برم عزیزم ، شیرینم
2 تير 1392

خبر جدید

پسر مامان یه خبر تازه و خوب برات دارم ، روز میلاد خانم فاطمه (س) بود که یه احساس تازه رو کشف کردم ... و بعد از جند روز معلوم شد که ما داریم یه خونواده ٤ نفره می شیم انشاالله بالاخره تو به آرزوت می رسی .دیگه دست از سر من برمی داری هی نمی گی مامان چرا همه خواهر برادر دارن من ندارم. دیگه به هر کی می رسی نمی گی میشه داداش من باشی میشه آجی من باشی. خودم متحیر بودم نه اینک نخواهم ولی سوپرایز شده بودم یه جور احساس تردید در توانایی از عهده براومدن این مسئولیت . بابایی فقط احساس خوشحالی داشت و بس و من بیشتر احساس تنهایی می کردم ولی حرفهای شیرین تو آرومم کرد. مثلا می گی مامان کی نی نی مونو میزارن پشت در تا ما برداریم. اول آجی می خواهم بعد یه داد...
2 تير 1392

اول مرداد تولد بابایی

امروز تولد بابایی، هیچی بهش نگفتیم فکر می کنه فراموش کردیم، شب گل پسر و مامانی غافل گیرش می کنن.  پی نوشت: دیروز بعد از اداره دوتایی رفتیم قنادی و یه کیک کوچولو خریدیم، جنابعالی درخواست کلاه هم کردی که یه کلاه هم برای تو خریدم یه کلاه بلند (عکس ازت انداختم) بعد اومدیم سوار تاکسی شیم که تو با کلاهت جا نمی شدی خلاصه با کمک آقای راننده که کیکو گرفت و من کلاهو از سر تو بیرون آوردم و ... سوار شدیم. تا رسیدم خونه گفتی مانی شمع روشن کن تولد منه. گفتم مامان جون شمع نداریم صبر کن تا بابایی بیاد شمع بخره. گفتی کیکو بده با انگشت من بخورم که برای اینم بهت گفتم نه باید صبر کنی دایی اینا هم بیان خلاصه هر طوری بود کیک رفت تو یخچال. بعد از ...
2 مرداد 1391

شیطنت

شیرین عسلم خیلی دیگه شیطون شدی، خود خدای مهربون حفظت کنه کارهای خطرناکی انجام می دی مثلا می ری  بالای کابینت بعد از اونجا می پری پایین می گی من لاک پشت نینجا هستم. پیچ گوشتی رو می کنی تو پیریز برق می گی من تعمیرکار هستم اومدم برقتون درست کنم خانوم. تو وان حموم سرتو می کنی زیر آب نگه می داری می گی من با دلفینا دوستم. بگذریم که مامانی رو کردی کیسه بوکس وقتی هم ازت ناراحت می شم بهم می گی بی معرفت آدم باید بچه اشو دوس داشته باشه............. فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین ...
31 تير 1391

مسافرت

چند روز رفتیم مسافرت با دایی ها و خاله جونت هوای اردبیل خیلی خوب بود، سرعین و آستارا و ساحل گیسوم هم رفتیم. کوه نوردی تاریخی با هم کردیم که نگو البته دست عمو مهدی درد نکنه که تو تمام سراشیبی های تند تو رو بغل کرده بود اما از غرهای خاله جونت نگذریم که ... همیشه فکر می کردم من عاشق کوهم ولی حالا می فهمم این حس خانوادگیه، عزیزجونتو با اون پا دردش باید می دیدی که با چه اشتیاقی از کوه بالا می رفت. آبشار گور گور رفتیم ، از ییلاق گذشتیم، عزیز و دایی محمد خیلی تلاش کردن ماهی قزل آلا بگیرن ولی نشد فکر کنم فصلش نبود. آقا جون چه کبابایی درست می کرد و تو سرمای اونجا کنار آتیش نشستن هم می چسبید. مرغ و جوجه مردمو خفه می کردی، هاپوی مهربونتم که...
26 تير 1391