محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

خاله سمانه

دیروز ظهر مدیرم یه کاری رو به من داد ، همون موقع من می خواستم برم کارگزینی  بعدش هم یه کارگاه آموزشی داشتیم (کمک های اولیه) ساعت ٢ برگشتم، کارامو انجام می دادم که مدیرمون زنگ زد و پیگیری کرد منم گفتم که هنوز اون کارو انجام ندادم ولی با توجه به اینکه دیدم کار فوریه تصمیم گرفت تا ٥ بمونم اداره . مامان روژین داشت می رفت مهد که ازش خواهش کردم محمدرضارو تحویل بگیره و تا اداره بیاره. توی این فرصت اون کارو انجام دادم و دیگه سریع رفتم گزارش کارو دادم اومدم محوطه دیدم محمدرضا اینا هنوز نیومدن به راننده سرویس گفتم که می رم دنبال محمدرضا که لطف کرد گفت نیایید بالا جلوی مهد سوارتون می کنم. رفتم دنبال محمدرضا دیدم مامان روژین ...
19 تير 1391

همراهی کن

ببین حالا همراهی نمی کنی چهارشنبه نرفتیم جشن. ولی بعد از اداره رفتیم شهربازی بعدش هم پیتزا بعدش هم خونه خاله زهرا ولی فرداش دماغ شما آویزون شد و بابایی از فرصت استفاده کرده و گفتش چرا بچه رو می بری شهربازی اونجا آلوده اس . غذای بیرون ... خلاصه هی غر زد. شایدم حق داشته باشه چون چند وقت بود که دیگه سرفه نمی کردی. ببین مامانی من با همه خسته حاضرم باهات هر جا بخواهی بریم و خوش بگذرونیم ولی تو هم باید جنبه داشته باشی و سر حال باشی. الان بابایی تا دو سه هفته اجازه پارک رفتنم بهمون نمی ده.  
17 تير 1391

بدون عنوان

سه شنبه با جوجوخان رفتیم شهربازی بعد به بابایی زنگ زدیم بیاد دنبالمون. خیلی خوش گذشت ولی اونقدر دوتایی خسته بودیم که صبح بابایی کلی غر زده وقتی می گم بلند شید زود بیدار شید ولی فایده نداشت مادر و پسر چسبیده بودیم به متکا . خلاصه 5 دقیقه هم زودتر از هر روز اومدیم بیرون. امروز تو مهد جشن فارغ التحصیلی پیش دبستانی هاست. عزیزم چقدر ذوق کردند مادرا بیشتر از بچه ها. ما هم دعوت شدیم شاید با جوجوم برم.        
14 تير 1391

بدون عنوان

امروز 14 تیرماه مصادف با 14 شعبانه این یعنی اینکه فردا سالروز تولد آقامونه. به تو می گم فردا چه روزیه می گی تولد پسر امام رضا(ع) بهت می گم تولد نوه شونه . به انتظار تو نشستن ، اشتباه ماست،به انتظار تو باید ایستاد. مولا ، ای همه خوبی، ای یوسف گم گشته ی ما میلادت مبارک آقا جونم آرزومه محمدرضا سربازتو باشه هر چند ما نالایقیم تو از خاندان کریمانی   ...
14 تير 1391

بدون عنوان

عاشق صداتم وقتی برام شعر می خونی مخصوصا جوجه کوچولو، جیک و جیک و جیک: پوسته تخم مرغ ، مامان کجاست؟ صبونه می خوام، ناهارم کجاست؟  
12 تير 1391

امروز کی هستی؟

هر روز صبح که به مهد می رسیم مامان بچه های دیگه می پرسن محمدرضا امروز کی هستی؟ یه روز لاک پشت نینجا می شی از دیوار می پری . یه روز اژدهایی و پرنسس رو نجات می دی یه روز هرکولی می ری شکار شیر ... امروز هم که اژدها شده بودی، به هستی گیر داده بودی می گفتی تو پرنسس منی و باید با من سوار سرسره بشیم تا مثلا پرواز کنیم، اونم می گفت من پرنسس نیستم خلاصه با خواهش و تمنای مامان هستی، هستی خانوم قبول کرد که پرنسس بشه تو هم که ...    
12 تير 1391

عاشگتم

عمر مادر، عشقم، نفسم خاله جونات می گن چرا وبلاگ محمدرضا رو به روز نمی کنی، ممنونم از توجهشون و دوستشون دارم. می دونی مامانی کارام زیاده، سرم شلوغه . ولی هر لحظه ام پر از توه ، پر از خاطرات شیرین تو، پر از فکر با تو بودن نفسم "چه خوب شد که به دنیا آمدی و چه خوبتر شد که دنیای من شدی" با تو می خندم و برای خندیدن بهانه نمی خواهم با تو تا دل ابرهای آسمون می پرم و برای پرواز نیازی به بال ندارم محمدرضا عاشقتم به خدا به قول خودت با تو کیف می کنم. یه عالمه عکس ازت انداختم ولی نمی دونم چرا آپلود نمی شه خاطراتت هم که هر کدوم یه عالمی داره و اونقدر بهم انرژی می ده که نگو امروز هم که با کلاه صدف بازی می کردی و بعدش هم از اون دی...
7 تير 1391

ای وای بر من خاله زنک

بعد از درج پست قبلی (عاشگتم) دوستانی پیام گذاشته اند که ... عاشگشونم ای خواهر ؛ خاله زنک ؟ دختر ؟ خانم ؟؟ ای وای بر من خاله زنک یعنی چی ؟ نخود چی زنان چه چیزی ؟ اصلا اهمیت بیش از حد دادن به پست قبلی  چه معنی داره؟  آیا همیشه خاله زنک بودن بده یا نه؟ آیا اصلا کسی خاله زنک بازی در می یاره یا نه؟ آیا مردان هم به اندازه زنان به جزئیات اهمیت می دن یا نه؟ آیا جزئیات این همه اهمیت دارن که بعضی وقتا، اوقات خودمون و دیگران رو تلخ می کنیم به خاطرش؟        
7 تير 1391

یا علی گفتیم عشق آغاز شد

حیدر آمد آن مرد تنها آن غریب آشنا آن مونس شبهای تار پدر هر چه یتیم با هرچه غم سهیم پهلوان خیبر افتخار پیغمبر   دستهایش حیف بستیم یاس او را حیف چیدیم حرف او را حیف نشنیدیم راه او را حیف نشناختیم   میلادش مبارک       باباجونم، تکیه گاهم ، افتخارم، خوش تیپ روزت مبارک بابایی محمدرضا، همسر خوبم ، عشق تپلوی من، رفیق و سنگ صبورم روزت مبارک پسرم، نفسم، زندگیم، مرد کوچک روزت مبارک مرد یا زن فرق نداره، هر کی مرامش مردی و مرید علی عیدش مبارک دوستتون دارم امروزها چه زود، دیروز می شوند و بودن ها چه بد ، عادت می شوند... ...
16 خرداد 1391

بدون عنوان

امروز پسرم با قهر و چشم پر از اشک رفت مهد چون من یه کمی دعواش کردم چون برای سوار شدن تاب گریه می کرد و نمی خواست صبر کنه تا نوبتش بشه چون هر چی سعی کردم سرشو گرم کنم تا صبوری کنه نشد چون که بچه خوب نباید بی قراری الکی کنه چون پسرم باید یاد بگیره که برای رسیدن به خواسته اش گریه فایده نداره هر چقدر هم گریه کنه بگه که من دیگه مامان ندارم فایده نداره هر چقدر هم پیش بقیه لوس بشه فایده نداره هر چقدر هم خودم بخورم بهت نشون نمی دم که کم آوردم و منم ناراحتم پا می ذارم رو دلم تا تو فردای بهتری داشته باشی   و اینطوری شد که محمدرضاخان بدون خداحافظی با مامانی رفت سر کلاس   چون اینارو وقتی بزرگ شدی می خونی و دیگه حوصله ...
8 خرداد 1391